امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷۱

نگارا، چشم رحمت سوی من دار

عنایت بر تن چون موی من دار

مده، ای پارسا، بیهوده بندم

دلی، گر می توانی،سوی من دار

دو تا شد بازویم زیر سر، آخر

دمی سر در خم بازوی من دار

جفا کم کن، ولی گر خواهدت دل

نمی گویم که شرم از روی من دار

هنوزم چند خواهی سوخت، ای چرخ؟

بکش یا دوست را پهلوی من دار

دلم کز دست هجران خود شد، ای اشک

ببر در پیش آن بدخوی من دار

مکن بیچاره خسرو را فراموش

زبان گه گه به گفت و گوی من دار