امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴۶

تو کز سوزم نه‌ای واقف، دلت بر من نمی‌سوزد

مرا آنجا که جان سوزد، ترا دامن نمی‌سوزد

ز غیرت سوختم، جانا، چو در غیرم زدی آتش

تو آتش می‌زنی در غیر و غیر از من نمی‌سوزد

رخت کز دانه فلفل نهاده خال بر عارض

کدامین روز کان یک دانه صد خرمن نمی‌سوزد

نسازد دوست جز با دوست تا سوزد دل دشمن

تو چندین دوست می‌سوزی که کس دشمن نمی‌سوزد

مزن بی‌گریه، خسرو، دم، اگر از عشق می‌لافی

که مردم از چراغ دیده بی‌روغن نمی‌سوزد