امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۸۷

دیده در خون سزای می بیند

کان خط مشکسای می بیند

می رود مست و می بمیرد خلق

کان رخ جانفزای می بیند

پای بر دیده می نهد وز شرم

دیده بر پشت پای می بیند

گر چه فریاد می کند، سلطان

کی به سوی گدای می بیند

کور بادا رقیب کت هر روز

در میان سرای می بیند

می کند بر دلم کرشمه بسی

ناز را نیز جای می بیند

جور رویت به هر که می گویم

روی آن دلربای می بیند

دل که نشنید پند و عاشق شد

اینک اینک سزای می بیند

دیده من چهاست، اینکه دلم

از چو تو خودنمای می بیند

از جفا سوی من نمی بینی

مکن آخر خدای می بیند