امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۶۸

دل ز نادیدنت به جان نشود

اگرم هوش بیش از آن نشود

مخرام اینچنین به نازکه تا

خلق را جان و دل زیان نشود

دیده را خاک پات روشن شد

نور بر دیده ها گران نشود

تو چسان می رباییم، باری

تن مرده به حیله جان نشود

مرغکت، بیند ار به باغ روی

پیش هرگز به آشیان نشود

عشق پشتم شکست و کیش گراینست

تیر خسرو چرا کمان نشود؟