امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳۷

وفا ز یار جفاکار چون نمی آید

جفا ز یار وفادار هم نمی شاید

جفا چه باشد و نام وفا که باز برد؟

به حضرتی که دو عالم به هیچ برناید

مرا ز جمله جهان صحبت تو می باید

ترا ز خدمت من ذره ای نمی باید

به رغم خاطر من قول دشمنان کردی

چه طالعی ست مرا آه، تا چه پیش آید؟

منوش می به حریفان سفله طبع خسیس

که تا به وقت خمارت صداع نفزاید

به آبروی محبت که بی غرض بشنو

که از مصاحب ناجنس هیچ نگشاید

بترس از آه دل من که مبتلای توام

به سالها دگرت کی چو من به دست آید

به روز وصل تو دارد خبر، دل شادی

مرا دو دیده شب هجر خون بپالاید

اگر چه خلوت خسرو منور است، ولی

به جز حضور تواش هیچ در نمی باید