امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱۷

آنکه هر شب به دلم آید و جایی بکند

چه شود روزی، اگر یاد گدایی بکند

شهر شوریده و او رو ننماید، چه نکوست؟

من ازان روز بترسم که بلایی بکند

مست و شمشیر کشان بر سرم آید هر روز

یارب، اندر دلش افگن که خطایی بکند

مرو، ای دوست که آهم اثری خواهد کرد

گرت اینجا نکند، آخر جایی بکند

دوش نظاره کنت دید و نخفت از شادی

صبر کن تا غم هجرانش سزایی بکند

بخت ما گرنه چو ما سوخته باشد آخر

کار پیچیده ما را سر و پایی بکند

با چنین جور و جفایی که تو داری پس ازین

نه همانا که مرا عمر وفایی بکند

پر غبار آید از کوی تو خسرو هر روز

در دود گریه و در حال صفایی بکند