امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱۴

ای خوش آن باد که هر روز به سویت گذرد

ناخوش آن آب کزین دیده به جویت گذرد

سیل چشمم همه خون است، نکو بشناسی

هر کجا گریه عشاق به سویت گذرد

جان به دنباله آن باد رود بوی کنان

کاین طرف گه گهی آلوده به بویت گذرد

هر شبی بیخود و دیوانه ام از دست خیال

بسکه تا روز در اندیشه رویت گذرد

عیش تلخم چو می تلخ کند هر دم مست

بسکه در لذت آن تلخی خویت گذرد

می جهد شعله آه من و من می سوزم

گه نباید که بر آن روی نکویت گذرد

خسرو از بیم که روزش به درت نگذارند

هر شبی آید و دزدیده به کویت گذرد