امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۳

بی نرگس تو خواب ندانم که چه باشد

زلفت کشم و تاب ندانم که چه باشد

آن شب که بتا، چشم تو در خواب ببینم

در دیده خود خواب ندانم که چه باشد

۳

تا طاق دو ابروی تو محراب بتان شد

بت جویم و محراب ندانم که چه باشد

چون چاه زنخدان تو از دور ببینم

تشنه شوم و آب ندانم که چه باشد

از زلف تو چون نیست مرا سوی رخت ره

شب گردم و مهتاب ندانم که چه باشد

۶

گویند که دریاب درین واقعه خود را

می گویم و دریاب ندانم که چه باشد

باغی ست عجب وصل تو، می پرس ز خسرو

من بنده در آن باب ندانم که چه باشد