مگر غنچه ز روی یار من شرمنده میآید؟
که با چندان نکورویی نقاب افگنده میآید
نگار من که دی گیسوکشان رفتهست در بستان
کنار لاله را اینک به مشک آگنده میآید
مبارک روی جانان دید خواهم عاقبت روزی
چه فال است اینکه، یارب، بر زبان بنده میآید
من امروز از طریق اشک خونآلود خود دیدم
که بنیاد دل پرخون من برکنده میآید
به عاقل عشق ندهد جان، ز مرده کس نریزد خون
همه پیکان خوبان بر درون زنده میآید
الا، ای ابر نوروزی، اگر عاشق نهای بر کس
مکن بیموجبی گریه که گل را خنده میآید
نگویی آخر، ای بلبل، که گل با سیم تو بر تو
چرا در بزم سلطان با لباس ژنده میآید؟
خجسته آفتاب در شرف سلطان جلالالدین
کزو هردم جهان را طالع فرخنده میآید