ز من در هجر او هردم فغان زار میآید
خوش آن چشمی که آن هردم بر آن رخسار میآید
به بازی سوی من آمد، به شوخی دل ز من بستد
بدو گفتم: چه خواهی کرد؟ گفتا: کار میآید
چو رفتم بر درش بسیار، دربان گفت کاین مسکین
گرفتار است گویی، کاین طرف بسیار میآید
گر از نادیدنش روزی بمیرم، نیست دشواری
ولی رویش نخواهم دید، آن دشوار میآید
نشستی در دل و گویی که دل در من نهان کردی
نمیدانی که آخر بر دلم این بار میآید
سحرگاهان شنید افغان من همسایه، گفت این سو
که خواهد بود یارب، کاین فغان زار میآید
کجایی، ای که طعن بیدلان کردی کنون دل را
نگهدار، ار توانی، کاینک آن عیار میآید
رقیبا، یک عنایت کن، خرامیدن مده او را
که بر من هرچه میآید ازآن رفتار میآید
صفای ساعدش دیدی، کف دستش نگر اکنون
که گل چیدهست و بر کف کرده از گلزار میآید
مرا میگفت دی هرکس چو رفتم از درت بیخود
که این صوفی مگر از خانه خمار میآید؟
مگو باری که در بندم تو بیزاری شدی خسرو
کسی آسان ز جان خویشتن بیزار میآید