امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۱

گر ترا ناز و بدخویی این است

وای بر دل، اگر چه سنگین است

عیشم ار بد رود بلایی نیست

تو، نکو، می روی بلا این است

می روی و نمی روی از دل

این چه شکل است و این چه آیین است

گر دل من کباب شد، تو بخند

کان نمک شور نیست، شیرین است

من بمیرم که آب چشمی نیست

خنده ای کن که وقت یاسین است

هر شب از آب چشم پنداری

چشم من آشنای پروین است

از خیالت به سجده جای دلم

اول شب نماز پیشین است

نکنی گر نگاه معذوری

کت چو خسرو هزار مسکین است