امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۴

موی را نیست این میان که تراست

پسته را نیست این دهان که تراست

قامت راست سرو را ماند

سرو باشد چنین روان که تراست؟

جان ببردی و خوش هنوز نه ای

دست بر دل نه این زمان که تراست

تا چها بر تو کردمی من، اگر

حسن بودی مرا چنان که تراست

بر رخ زرد من بخند و بگو

خنده انگیز زعفران که تراست

گوییا بیشتر برای زر است

این سخن بر سر زبان که تر است

کشته گشتم ز ابروی تو، مکش

بر دل خسرو، این کمان که تراست