امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۲

رخت ولایت چشم پر آب را بگرفت

غمت درونه جان خراب را بگرفت

چگونه خواب برد دیده را ز هجرانش

چنین که خون جگر جای آب را بگرفت

۳

گرفت خط لب چون آب زندگانی او

بسان سبزه که لبهای آب را بگرفت

سؤال کردم بوسی از آن لب چو شکر

سخن در آمد و راه جواب را بگرفت

ز غیرت رخ او آفتاب خواست ز چرخ

فرو فتد، که ذنب آفتاب را بگرفت

رواست گر بزند خیمه بر فلک خسرو

که آن کمند چو مشکین طناب را بگرفت