امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۰

باز آن حریف بر سر سودای دیگرست

هر ساعتی به خون منش رای دیگرست

دل برده رخ به پرده نهان می کند ز من

این وجه جز به مرده تقاضای دیگرست

راضی نمی شود به دل و دیده هجر او

این دزد در تفحص کالای دیگرست

پندم مده که نشونم، ای نیکخواه، ازآنک

من با توام، ولی دل و جان جای دیگرست

خارادل است یار، دلی کاندهش کشد

آن را تو دل مگوی که خارای دیگرست

دیوانه گشت خلق که از سحر چشم او

هر دم به شهر فتنه و غوغای دیگرست

از بهر آنکه دست نماید به جاودان

هر ساعدیش را ید بیضای دیگرست

به گر به بوسه ای بخرد زرد روییم

کیش زعفران نه در خور حلوای دیگرست

خسرو به یک نظاره رویش ز دست شد

وین دیده را هنوز تمنای دیگرست