امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۵

نه مرا خواب به چشم و نه مرا دل در دست

چشم و دل هر دو به رخسار تو آشفته و مست

پرده بدرید، کس این راز نخواهد پوشید

غنچه بشکفت، سرش باز نخواهد پیوست

ای که از سحر دو چشم تو، پری بسته شود

آدمی نیست که چشم از تو تواند بربست

تا به گلزار جهان سرو بلندت برخاست

هر نهالی که نشاندند به بستان بنشست

بهر خون‌ریز مرا دست چه مالی چندین؟

خون من به که بریزی و بمالی بر دست

هر که جان در ره جانان ندهد مرده بود

مرده هم گر بدهد، در تن او جانی هست

چشم خسرو نتوان بست که در خواب مبین

منع هندو نتوان کرد که صورت مپرست