امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۰

هر که راکن مکن هوش و خرد در کارست

مشنو، از وی سخن عشق که او هشیارست

ای که بر جان ننهی منت تیر خوبان

پای ازین دایره گرد آر که ره پر خارست

نامه گو باش سیه روی هم از رسوایی

دل کشیدن ز خط خوش پسران دشوارست

ای مؤذن که مرا جانب مسجد خوانی

کار خود کن که مرا با می و شاهد کارست

تن که بر وی نوزد باد هوایی، مرده ست

دل که در وی نبود زندگیی، مردارست

غازی پیر کند ریش به خون سرخ و منم

مفسد پیر و خضابم می چون گلنارست

از پی دارو در دیده کشد خلق شراب

داروی دیده من خاک در خمارست

بت پرستم من گمره که تو زاهد خوانی

وین که تسبیح به دستم نگری زنارست

خسروا، در دل افسرده نگیرد غم عشق

هست جایی اثر سوز نمک کافگارست