امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۸

تا خیال نقطه خالت سواد چشم ماست

خاک پایت مردم چشم مرا چون تو توتیاست

حاجت کحل الجواهر نیست آنکس را که نیست

سرمه از گرد ره توسن که نور چشم ماست

تا گل رخسار تو بشکفت در باغ وجود

عشقبازان را چو بلبل کار با برگ و نواست

تا به طاق ابرویت آورده ام روی نیاز

می نپندازم نمازم اندر این قبله رو است

نافه آهوی چینی کو به زلفت دم زند

نیست آهویی مر او را، زانکه در اصلش خطاست

جعد مرغولت که در هر بند او صد حلقه است

دام دلهای اسیران گرفتار بلاست

هر که در کوی تو بویی برد، از عالم گذشت

هر که از دردت نصیبی یافت، فارغ از دواست

جام می از دست هشیاران مجلس تیره گشت

مفردی از خود گذشته دردی آشامی کجاست؟

بی رخ و زلف سیاهش از هواداری خویش

خسرو دلخسته را همدم به روز و شب صباست