امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۶

جفا کز وی برین جان زبون رفت

نگویم، گر چه از گفتن فزون رفت

هم اول روز کامد پیش چشمم

ز راه دیده در جانم درون رفت

نه من مرده نه زنده، زان که هر بار

که او آمد به دل جانم درون رفت

خطش آغاز شد، بیچاره جانم

نرفت از پیش این خواهد کنون رفت

دلم می گفت از او شب سرگذشتی

همه شب تا به روز از دیده خون رفت

همین دانم خبرگاه سحرگاه

ز بیهوشی نمی دانم که چون رفت

نشد از جادویی هم زان خسرو

همه عمرش به تعویذ و فسون رفت