امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۸

افسوس ازین عمر که بر باد هوا رفت

کاری به جهان نی به مراد دل ما رفت

خورشید من از اوج جوانی چو برآمد

بس ذره سرگشته که بر باد هوا رفت

گفتم ز در خویش مران، گفت که بگذر

زین کوچه که داند که چو تو چند گدا رفت؟

کس را چه غم ار رفت دل سوخته من

بوده ست از آن من، اگر رفت مرا رفت

آن صبر که می گفتم من کوه گران سنگ

بادی بوزید از تو ندانم که کجا رفت

گفتم که زیم بی تو، دوری مکش اکنون

گر از من درویش حدیثی به خطا رفت

رنجه نشوم گر به جفا سر بریم، ز آنک

بسیار چنین ها به سر اهل وفا رفت

تو دیر بزی کز گل بارانت نشان نیست

هر ذره که از کوی تو با باد صبا رفت

ما را چه حد صبر به هجر تو، چو خسرو

آمد به درت باز به سر آنکه به پا رفت