صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۶۲۱

خیره گردد دیده صبح از جلای داغ من

داغ دارد مهر تابان را صفای داغ من

نیست گر صحرای محشر سینه گرمم، چرا

می پرد چون نامه هر سو پنبه های داغ من؟