صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۴۱۶

نسیم از چمن و مشک از ختن گوید

گل شکفته ازان چاک پیرهن گوید

دلم نشست به خون تا به اشک شد همراز

کسی به طفل چرا راز خویشتن گوید؟