صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۲۵۲

چشم من دایم سپند آتش رخساره بود

چون شرر تا چشم وا کردم دلم آواره بود

عشق آن روزی که صحرای عدم را رنگ ریخت

گردبادش روح گردآلود این آواره بود