صائب تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳ - در مدح حضرت رضا(ع)

این حریم کیست کز جوش ملایک روزبار

نیست در وی پرتو خورشید را راه گذار

کیست یارب شمع این فانوس کز نظاره اش

آب می گردد به گرد دیده ها پروانه وار

این شبستان خوابگاه کیست کز موج صفا

دود شمعش می رباید دل چو زلف مشکبار

یارب این خاک گرامی مغرب خورشید کیست

کز فروغش می شود چشم ملایک اشکبار

این مقام کیست کز هر بیضه قندیل او

سر برآرد طایری چون جبرئیل نامدار

کیست یارب در پس این پرده کز انفاس خوش

می برد از چشم ها چون بوی پیراهن غبار

این مزار کیست یارب کز هجوم زایران

غنچه می گردد در او بال ملایک در مطار

جلوه گاه کیست یارب این زمین مشک خیز

کز شمیمش می خورد خون ناف آهوی تتار

ساکن این مهد زرین کیست کز شوق لبش

شیر می جوشد ز پستان صبح را بی اختیار

این همایون بقعه یارب از کدامین سرورست

کز شرافت می زند پهلو به عرش کردگار

سرور دنیا و دین سلطان علی موسی الرضا

آن که دارد همچو دل در سینه عالم قرار

جدول بحر رسالت کز وجود فایضش

خاک پاک طوس شد از بحر رحمت مایه دار

گوهر بحر ولایت کز ضمیر انورش

هر چه در نه پرده پنهان بود گردید آشکار

آن که گر اوراق فضلش را به روی هم نهند

چون لباس غنچه گردد چاک این نیلی حصار

آسمان از باغ قدرش غنچه نیلوفری است

یک گل رعناست از گلزار او لیل و نهار

مهره مومی است در سرپنجه او آسمان

می دهد او را به هر شکلی که می خواهد قرار

حاصل دریا و کان را گر به محتاجی دهد

شق شود از جوش گوهر آسمان ها چون انار

می شود گوهر جواهر سرمه در جیب صدف

در دل دریا شکوه او نماید گر گذار

راز سرپوشیدگان غیب بر صحرا فتد

پرده بردارد اگر از روی خورشید اشتهار

آنچه تا روز جزا در پرده شب مختفی است

پیش عالم او بود چون روز روشن آشکار

گر سپر از موم باشد در دیار حفظ او

تیغ خورشید قیامت را کند دندانه دار

بوی گل در غنچه از خجلت حصاری گشته است

تا نسیم خلق او پیچیده در مغز بهار

تیغ او چون سربرآرد از نیام مشکفام

می شود صبح قیامت از دل شب آشکار

آن که تیغ کهکشان در قبضه فرمان اوست

چون تواند خصم با او تیغ شد در کارزار؟

تیغ جوهردار او را گو به چشم خود ببین

آن که گوید برنمی خیزد نهنگ از چشمه سار

چون تواند خصم رو به باز با او پنجه کرد؟

آن که شیر پرده را فرمانش آرد در شکار

همچو معنی در ضمیر لفظ پنهان گشته است

در رضای او رضای حضرت پروردگار

شکوه غربت غریبان را ز خاطر بار بست

در غریبی تا اقامت کرد آن کوه وقار

زهر در انگور تا دادند او را دشمنان

ماند چشم تاک تا روز قیامت اشکبار

تاک را چون مار هر جا سبز شد سر می زنند

تا شد از انگور کام شکرینش زهربار

وه چه گویم از صفای روضه پرنور او

کز فروغش کور روشن می شود بی اختیار

گوشوار خود به رشوت می دهد عرش برین

تا مگر یابد در او یک لحظه چون قندیل بار

می توان خواند از صفای کاشی دیوار او

عکس خط سرنوشت خلق را شبهای تار

روضه پر نور او را زینتی در کار نیست

پنجه خورشید مستغنی است از نقش و نگار

خیره می شد دیده ها از دیدنش چون آفتاب

گر نمی شد قبه نورانی او زرنگار

می توان دیدن چو روی دلبران از زیر زلف

از محجرهای او خلد برین را آشکار

همچو اوراق خزان بال ملایک ریخته است

هر کجا پا می نهی در روضه آن شهریار

می توان رفتن به آسانی به بال قدسیان

از حریم روضه او تا به عرش کردگار

قلزم رحمت حبابی چند بیرون داده است

نیست قندیل این که می بینی به سقفش بی شمار

زیر بال قدسیان چون بیضه پنهان گشته است

قبه نورانی آن سرو عرش اقتدار

از محجرهای زرینش که دام رحمت است

می توان آمرزش جاوید را کردن شکار

تا غبار آستانش جلوه گر شد، حوریان

از عبیر خلد افشانند زلف مشکبار

هر شب از گردون ز شوق سجده خاک درش

قدسیان ریزند چون برگ خزان از شاخسار

کشتی نوح است صندوقش که از طوفان غم

هر که در وی دست زد آمد سلامت بر کنار

خادمان صندوق پوش مرقدش می ساختند

گر نمی بود اطلس گردون ز انجم داغدار

با کمال بی نیازی مرقد زرین او

می کند با دام سیمین مرغ دلها را شکار

اشک شمع روضه او را ز دست یکدگر

حور و غلمان می ربایند از برای گوشوار

نقد می سازد بهشت نسیه را بر زایران

روضه جنت مثالش در دل شبهای تار

می توان خواند از جبین رحل مصحف های او

رازهای غیب را چون لوح محفوظ آشکار

بس که قرآن در حریم او تلاوت می کنند

صفحه بال ملایک می شود قرآن نگار

هر شب از جوش ملک در روضه پرنور او

شمعها انگشت بردارند بهر زینهار

تا دم صبح از فروغ قبه زرین او

آب می گردد به چشم اختران بی اختیار

هر شبی صد بار از موج صفا در روضه اش

در غلط از صبح افتد زاهد شب زنده دار

حسن خلقش دل نمی بخشید اگر زوار را

آب می شد از شکوهش زهره ها بی اختیار

اختیار خدمت خدام این در می کند

هر که می خواهد شود مخدوم اهل روزگار

از صفای جبهه خدام او دلهای شب

می توان کردن مصحف خط غبار

از سر گلدسته اش چون نخل ایمن تا سحر

بر خداجویان شود برق تجلی آشکار

از نوای عندلیبان سر گلدسته اش

قدسیان در وجد و حال آیند ازین نیلی حصار

داغ دارد چلچراغ او درخت طور را

این چنین نخلی ندارد یاد چشم روزگار

از سر دربانی فردوس، رضوان بگذرد

گر بداند می کنندش کفشدار این مزار

خضر تردستی که میراب زلال زندگی است

می کند سقایی این آستان را اختیار

می فتد در دست و پای خادمانش آفتاب

تا مگر چون عودسوز آنجا تواند یافت بار

مطلب کونین آنجا بر سر هم ریخته است

چون برآید ناامید از حضرتش امیدوار؟

روز محشر سر برآرد از گریبان بهشت

هر که اینجا طوق بر گردن گذارد بنده وار

می کند با اسب چوب از آتش دوزخ گذر

هر که را تابوت گردانند گرد این مزار

چشمه کوثر به استقبالش آید روز حشر

هر که را زین آستان بر جبهه بنشیند غبار

از فشار قبر تا روز جزا آسوده است

هر که اینجا از هجوم زایران یابد فشار

می رود فردا سراسر در خیابان بهشت

هر که را امروز افتد در خیابانش گذار

هر که باشد در شمار زایران درگهش

می تواند شد شفیع عالمی روز شمار

آتش دوزخ نمی گردد به گردش روز حشر

از سر اخلاص هر کس گشت گرد این مزار

بر جبین هر که باشد سکه اخلاص او

از لحد بیرون خرامد چون زر کامل عیار

می شود همسایه دیوار بر دیوار خلد

در جوار روضه او هر که را باشد مزار

هر که شمع نیمسوزی برد با خود زین حریم

ایمن از تاریکی قبرست تا روز شمار

می گشاید چشم زیر خاک بر روی بهشت

هر که از خاک درش با خود برد یک سرمه وار

بر جبین هر که بنشیند غبار درگهش

داخل جنت شود از گرد ره بی انتظار

هر که را چون مهر در پا خار راهش بشکند

سوزن عیسی برون آرد ز پایش نوک خار

آن که باشد یک طواف مرقدش هفتاد حج

فکر صائب چون تواند کرد فضلش را شمار؟