صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸۸۲

صفای وقت درین خاکدان چه می خواهی؟

گهر ز دامن ریگ روان چه می خواهی؟

برون ز عالم رنگ است اگر نشاطی هست

تو ساده دل ز بهار و خزان چه می خواهی؟

نکرده جمع دل خویش، غنچه از هم ریخت

فراغبال درین بوستان چه می خواهی؟

برات رزق تو بر آسمان نوشته خدا

تو از زمین سیه کاسه نان چه می خواهی؟

تویی طبیب و دو عالم دو چشم بیمارست

علاج درد خود از دیگران چه می خواهی؟

نکرد کعبه به سنگ نشان ترا ره دان

به این شعور، تو از بی نشان چه می خواهی؟

برای سرکشی نفس عقل در کارست

ترا که گرگ شبان شد چه می خواهی؟

نمی شود نکند عشق داغ عالم را

ز آفتاب قیامت امان چه می خواهی؟

ز آسمان و زمین شکوه می کنی شب و روز

چه داده ای به زمین، ز آسمان چه می خواهی؟

خلاصه دو جهان در وجود کامل توست

تو شوخ چشم ازین و ازان چه می خواهی؟

غبار لازمه آسیا بود صائب

امان ز حادثه آسمان چه می خواهی؟