صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷۲۸

من به حال مرگ و تو درمان دشمن می کنی

این ستم ها چیست ای بی درد بر من می کنی؟

بد نکردم چون تویی را برگزیدم از جهان

خاک عالم را چرا در دیده من می کنی؟

می توان دل را به اندک روی گرمی زنده داشت

آتش ما را چرا محتاج دامن می کنی؟

نیستی گردون، ولی بر عادت گردون تو هم

می کشی آخر چراغی را که روشن می کنی

گرم می پرسی مرا بهر فریب دیگران

در لباس دوستداران کار دشمن می کنی

نیست با سنگین دلان هرگز سر و کاری ترا

خنده بر سرگشتگی های فلاخن می کنی