ای ز روی آتشینت هر دل آتشخانهای
از لب میگون تو هر سینهای میخانهای
آبروی خود عبث خورشید میریزد به خاک
کی سر ما گرم میگردد به هر پیمانهای؟
حرف تلخ عاقلان ما را نمیآرد به هوش
میکند هشیار ما را نعره مستانهای
ابر نیسان را ز استغنا کند خون در جگر
در صدف آن را که باشد گوهر یکدانهای
شور محشر گرچه میریزد نمک در چشم خواب
بر گرانجانان غفلت میشود افسانهای
تیر بی پر در کمان آن به که باشد گوشهگیر
نیست مرد آن را که نبود همت مردانهای
خاک پای بیخودی را سرمه گر سازم رواست
میکند هر آشنا را معنی بیگانهای
این خمارآلودگان کوتاهبین افتادهاند
ورنه باشد در گره هر قطره را میخانهای
حسن عالمسوز بیتاب است در ایجاد عشق
دارد از هر ذره آن خورشیدرو پروانهای
لاله دلمرده بیرون آمد از زندان سنگ
تو همان چون صورت دیوار، محو خانهای
کی نظر سازد به آب زندگی صائب سیاه
هرکه را چون لاله هست از خون دل پیمانهای