ای که از شغل عمارت غافل از دل گشتهای
از سگ خاموش گیر خاک غافل گشتهای
دانه با بیدست و پایی سر برآورد از زمین
تو به چندین بال و پر عاجز چه در گل گشتهای
تختش از تاج است هر سنگی که شد یاقوت و لعل
خرج آب و گل نمیگردی اگر دل گشتهای
کهنه دیوار ترا دارد دو عالم در میان
خواهی افتادن به هر جانب که مایل گشتهای
نیست غیر از گوشهگیری بحر عالم را کنار
پا به دامن کش اگر جویای ساحل گشتهای
چون توانی کعبه مقصود را دریافتن؟
کز گرانخوابی گره در ره چو منزل گشتهای
میگدازندت به چشم شور این نادیدگان
از زبان آتشین گر شمع محفل گشتهای
ترک دعوی کن که میگردی سبک چون برگ کاه
گر به کوه قاف در معنی مقابل گشتهای
آب حیوان را ز تاریکی به دست آوردهاند
تن به ظلمت ده اگر روشنگر دل گشتهای
همچو خون مرده سامان تپیدن در تو نیست
کو سماع بلبلان گرزان که بسمل گشتهای
دست خواهش از طلب اکنون که کوته کردهای
کاسه دریوزه یک شهر سایل گشتهای
رام مجنون لیلی از دامنفشانی میشود
بیسبب خار و خس دامان محمل گشتهای
عقل را هرگز کند عاقل به سودا اختیار؟
چاره دیوانگی کن ای که عاقل گشتهای
ناخن آه است در مشکلگشاییها علم
این قدر عاجز چرا در عقده دل گشتهای
چون به درها میروی صائب چو ارباب طلب؟
در حقیقت آشنا گر با در دل گشتهای