صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶۰۱

گر از طعام تن عام می شود فربه

تن کریم ز اطعام می شود فربه

کف کریم ز ریزش به خویش می بالد

ز می تهی چو شد این جام می شود فربه

غذای روح بود قسمت لب خاموش

قدح ز باده گلفام می شود فربه

اگر چه در خور صیاد نیست طعمه من

ز صید لاغر من دام می شود فربه

ز درد و داغ محبت تمام گردد دل

ز پختگی ثمر خام می شود فربه

گداخته است کسی را که شوق بوس و کنار

کجا ز نامه و پیغام می شود فربه؟

زمین شور دهد بال و پر به موج سراب

ز آرزو دل خودکام می شود فربه

اگر تو پنبه غفلت برآوری از گوش

هزار بستر آرام می شود فربه

نصیب چرب زبانان شود حلاوت عیش

ز قند پسته و بادام می شود فربه

چرا خورم غم روزی، که مرغ قانع من

چو دانه از گره دام می شود فربه

به چشم شور کنندش چو ماه دنبه گداز

دو هفته هر که ز ایام می شود فربه

علاج ثقل به زینت نمی توان کردن

کی از لباس، به اندام می شود فربه؟

به زخم سنگ پریشان کنند مغزش را

ز پوست هر که چو بادام می شود فربه

ضعیف گشته چنان دین به عهد ما صائب

که نفس کافر از اسلام می شود فربه