صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۹۲

خنکی در اسد از مهر جهانگیر مخواه

نفس سرد ز کام و دهن شیر مخواه

ناخن عقده گشایی ز گره چشم مدار

فتح باب دل ازین عالم دلگیر مخواه

هست در قبضه تقدیرگشاد دل تنگ

حل این عقده ز سرپنجه تدبیر مخواه

حرص را گرسنه چشمی شود از نعمت بیش

هیچ نعمت ز خدا جز نظر سیر مخواه

طلب عافیت از عالم پرشور مکن

نکهت ناف غزال از دهن شیر مخواه

دیده شور بود لازم شیرینی رزق

باش خرسند به تلخی، شکر و شیر مخواه

سپر انداختن اینجا زره داودی است

نصرت از پشت کمان و دم شمشیر مخواه

نیست در دیده حیرت زدگان نقش دویی

غیر یک صورت از آیینه تصویر مخواه

همت پیر برد کار جوان را از پیش

بی کمان قطع ره از بال و پر تیر مخواه

جای شکرست چو شد قبض مبدل با بسط

خونبهای شکر ای ساده دل از شیر مخواه

دامن دولت جاوید نگه داشتنی است

خط آزادی ازان زلف چو زنجیر مخواه

چه سعادت به ازین است که خون مشک شود؟

خونبهای دل ازان زلف گرهگیر مخواه

رحم زنهار ازان غمزه خونخوار مجو

غیر تکبیر فنا از دم شمشیر مخواه

مرشدی نیست به از ترک علایق صائب

از جهان چشم بپوشان، نظر از پیر مخواه