صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۹۱

می‌دهد عشق به شمشیر صلا بسم الله

تازه کن جانی ازین آب بقا بسم الله

ای که موقوف رفیقان موافق بودی

می‌رود بوی گل و باد صبا بسم الله

ز اهل دل قافله‌ای بر سر راه است امروز

گر نرفته است به گِل پایْ ترا بسم الله

چند گویید درین راه خطر بسیارست؟

این ره پرخطرست و سرِ ما بسم الله

دست و بازوی تو چوگان بلنداقبالی‌ست

گوی توفیق ز میدان بِرُبا بسم الله

بی‌گُنَه کشتنِ من بر تو اگر هست گران

دارم اقرار به تقصیر و خطا بسم الله

سبب کشتن عشاق اگر بیگنهی است

ابتدا کن ز منِ بی سر و پا بسم الله

من نه آنم که به تیغ از تو بگردانم روی

امتحان کن به دو صد زخمْ مرا بسم الله

گر تمنای تماشای قیامت داری

بگذر بر سر خاک شهدا بسم الله

وعدهٔ صحبت بی‌پرده به دیر انجامید

دو سه جامی بکش از شرم برآ بسم الله

روز را می‌گذراندی که برون آید خط

خط برآمد، ز درِ لطف درآ بسم الله

وعدهٔ جلوه به فردای قیامت دادی

شد قیامت، قدِ رعنا بنما بسم الله

چشمِ بد دور ازان زلفِ دلاویز که هست

از دو سو مصحف رخسار ترا بسم الله

گر سر صحبت یاران موافق داری

منم و فکر و خیالِ تو، بیا بسم الله

همچو منصور اگر فکرِ کناری داری

درِ آغوشْ گشاده‌ست درآ بسم الله

بازگشتِ تو اگر بود به پیری موقوف

صبح شد، می‌گذرد وقتِ دعا بسم الله

گر چو منصور ترا داعیهٔ سر بازی‌ست

ایستاده است بپا دارِ فنا بسم الله

بود موقوف به پل گر گذر از عالمِ آب

قدَّت از بار گنه گشت دوتا بسم الله

چون ز قدِ تو فلک ساخت مهیا چوگان

از میانْ گوی سعادت بِرُبا بسم الله

صیقلی نیست به از قامت خَمْ پیران را

خواهی آیینه اگر داد جلا بسم الله

باز کرده‌‌ست درِ مخزنِ گوهر صائب

می‌خری گر گُهَرِ بیش‌بها بسم الله