صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۸۶

خوشدلی می خواهی از هوش و خرد بیگانه شو

بر جنون زن کامیاب از عشرت طفلانه شو

از خرابی می توان شد خازن گنج گهر

در گذر چون سیل از تعمیر خود، ویرانه شو

پله افتادگی را سرفرازی در قفاست

چوند روزی در زمین خاکساری دانه شو

از فضولی میهمان بر میزبان گردد گران

در برون درگذار این خلق، صاحب خانه شو

می تواند سبحه صد دانه شد هر مشت گل

سعی در پرداز دل کن گوهر یکدانه شو

روزگار زندگانی را به غفلت مگذران

در بهاران مست و در فصل خزان دیوانه شو

خانه ای کز وی نیاساید ولی، دربسته به

پیش خواب آلودگان شیرینی افسانه شو

در حضور هوشیاران حرف را سنجیده گوی

در حریم می پرستان نعره مستانه شو

ترک افیون را علاجی بهتر از تقلیل نیست

اندک اندک ز آشنایان جهان بیگانه شو

نیست راهی قرب را از سوختن نزدیکتر

در طریق عشقبازی امت پروانه شو

مشرق خمیازه می سازد دهن را حرف پوچ

مستی بی دردسر خواهی لب پیمانه شو

خانه دل را ز نقش غیر چون پرداختی

خواه در بیت الحرام و خواه در بتخانه شو

مهره گل پیش طفلان به ز عقد گوهرست

چون به دست زاهد افتی سبحه صددانه شو

ریزش پیر مغان را خواهشی در کار نیست

چون سبوی می به دست بسته در میخانه شو

صرف کن در عشق اوقات عزیز خویش را

در بهاران عندلیب و در خزان پروانه شو

نیست آسان، ساختن صائب سخن را بی گره

چاک کن دل را، دگر در زلف معنی شانه شو