صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۹۰

یک دل نشد گشاده ز گفت و شنید من

با هیچ قفل راست نیامد کلید من

در سنگ از شرار و شرر می دهم خبر

افلاک یک ستاره ندارد به دید من

با تیغ پاک کرده ام اینجا حساب خود

از خاک، روی شسته برآید شهید من

مردان هزار فوج ز همت شکسته اند

غافل مباش از سپه ناپدید من

ابر سیاه، پرده سیلاب فتنه است

ایمن مشو ز آفت چشم سفید من

این آن غزل که گفت مسیحای زنده دل

کاین خلق نیست در خور گفت و شنید من