توبه از می به چه تدبیر توانم کردن؟
من عاجز چه به تقدیر توانم کردن؟
رخنه در ملک وجودم ز قفس بیشترست
به کفی خاک چه تعمیر توانم کردن؟
چون نیاید به نظر حسن لطیفی که تراست
خواب نادیده چه تعبیر توانم کردن؟
نه چنان دور و درازست ترا زلف که من
کوته این راه به شبگیر توانم کردن
عشق آن روز شود در دل صد چاک نهان
که نیستان قفس شیر توانم کردن
غمزه بد مست و نگه خونی و مژگان خونریز
چون تماشای رخت سیر توانم کردن؟
حسن خودرای تورم می کند از سایه خویش
چون ترا رام به تدبیر توانم کردن؟
نه چنان دل به تو ای مورمیان پیوسته است
که جدا از تو به شمشیر توانم کردن
دیده ای را که نمی شد ز تماشای تو سیر
بی تماشای تو چون سیر توانم کردن؟
چون نیاید به زبان آنچه مرا در دل هست
ز اشتیاق تو چه تقریر توانم کردن؟
عذر ننوشتن مکتوب من این است که شوق
بیش ازان است که تحریر توانم کردن
صائب از حفظ نظر عاجزم از روی نکو
برق را گرچه به زنجیر توانم کردن؟