تا به عزم صید آن بیباک میآید برون
خون ز چشم حلقه فتراک میآید برون
تنگدستی راست لازم گریه بیاختیار
وقت بیبرگی سرشک از تاک میآید برون
میخورد چون عیسی از سرچشمه خورشید آب
هر نهالی کز زمین پاک میآید برون
نیست ممکن دود را آتش عنانداری کند
آه بیتاب از دل غمناک میآید برون
ناتوانان را شود موج حوادث بال و پر
سالم از بحر خطر خاشاک میآید برون
خواجه میآید برون از فکر دنیای خسیس
دانه قارون اگر از خاک میآید برون
میشود از شعله غیرت دل خورشید آب
چون عرق زان روی آتشناک میآید برون
از ضعیفان میشود روشن چراغ سرکشان
بال آتش از خس و خاشاک میآید برون
زاهدان را نیست آه و ناله تردامنان
دود بیش از هیزم نمناک میآید برون
جوش مستی میکند ما را خلاص از حبس خاک
دست ساغر گیر ما از تاک میآید برون
صبح عشرت میکنندش نام، این نادیدگان
آه سردی کز دل افلاک میآید برون
رزق اگر بر آدمی عاشق نمیباشد، چرا
از زمین گندم گریبانچاک میآید برون؟
نیست صائب کار هرکس سینه بر آتش زدن
از دوصد عاشق یکی بیباک میآید برون