صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۳۵

تا به کی پوشیده از همصحبتان ساغر زدن؟

در گره تا چند آب خویش چون گوهر زدن؟

در گلستانی که باشد چشم بلبل در کمین

پیش ما معراج بی دردی است گل بر سر زدن

پرتو خورشید را با خاک یکسان کرده است

بی طلب هر جای رفتن، حلقه بر هر در زدن

گفتگوی عشق با افسردگان روزگار

بر رگ سنگ است از بی حاصلی نشتر زدن

تا درین بستانسرا پای تو در گل محکم است

کوته اندیشی بود چون سرو دامان بر زدن

قامتت چون حلقه گردد چشم عبرت باز کن

کز جهان سفله می باید ترا بر در زدن

تا اسیر چرخی از شکر و شکایت دم مزن

دل سیه سازد نفس در زیر خاکستر زدن

هر که را از عشق عودی در دل پر آتش است

از مروت نیست گل بر روزن مجمر زدن

سکه مردان نداری، معرفت کم خرج کن

فتنه ها دارد به نام پادشاهان زر زدن

گر نریزی آبروی خویش را صائب به خاک

در همین جا می توانی غوطه در کوثر زدن