نیستم در عشق کافر ماجرای سوختن
میدهم جان همچو هندو از برای سوختن
نیست از سوز محبت شیوهٔ من سرکشی
دارم آتش زیر پای خود برای سوختن
لاله دارد داغ خامی زین گلستان بر جگر
در سراپای دل من نیست جای سوختن
نیست ممکن چون سپند آسوده گردیدن مرا
تا نسازم خردهٔ جان را فدای سوختن
دور گردان را به آتش رهنمایی میکند
از سپند من اگر خیزد صدای سوختن
نیست در آتش پرستیها مرا نسبت به شمع
بر ندارم من به کشتن سر ز پای سوختن
شب نمیسازد به چشمش روز روشن را سیاه
هر که را در دل بود نور و ضیای سوختن
سر برآرد روز حشر از یک گریبان با چراغ
هر که چون پروانه سازد جان فدای سوختن
نه ز بیدردی بود خاموشی من چون سپند
در گره فریادها دارم برای سوختن
نیست ممکن محو گردد جای داغ از سینهها
محضری زین به نمیخواهد وفای سوختن
سوخت تا پروانه واصل شد، تو هم از بال و پر
باز کن آغوش رغبت در هوای سوختن
شمع ازان پروانه را بیبال و پر سازد، که هست
عاشق معشوق رسوا کن سزای سوختن
من ز غیرت چون چنار از آتش خود سوختم
شمع اگر پروانه را شد رهنمای سوختن
عقدههای مشکلم چون عود یکسر باز شد
تا فتادم در حریم دلگشای سوختن
در خور آتش چو از تردامنیها نیستم
آه سردی میکشم گاهی برای سوختن
نیست سیری عشقبازان را ز درد و داغ عشق
سوختن هرگز ندارد اشتهای سوختن
نیست ممکن سر به جیب خامشی دزدم چو شمع
تا نسازم پیکر خود را غذای سوختن
جان خشک خویش را آتش نمیدارم دریغ
نیستم چون هیزم تر بد ادای سوختن
هر سیهرویی که کوشش میکند در جمع مال
جمع چون هندو کند هیزم برای سوختن
زان به جرأت میزنم بر آتش سوزان که هست
دل خنک گشتن ز هستی منتهای سوختن
چشم چون بردارم از رخسار آتشناک یار؟
من که میمیرم چو هندو از برای سوختن
وقت شمعی خوش که میاستد به چشم اشکبار
بر سر یک پا تمام شب برای سوختن
نیست از بیجرأتی صائب مرا دوری ز شمع
کز تهیدستی ندارم رونمای سوختن