خورشید داغ گوهر عالمفروز ماست
دریا روان ز چشم خریدار کردهایم
داغ است چرخ از دل بیآرزوی ما
این دشت را تهی ز خس و خار کردهایم
از برگریز حادثه آسوده خاطریم
از گل به خار صلح چو دیوار کردهایم
طبل از هجوم سنگ ملامت نمیخوریم
چون کبک مست خنده به کهسار کردهایم
ما را فریب دانه نمیآورد به دام
اول نظر به آخر هر کار کردهایم
آلوده از نظاره جنت نمیکنیم
چشمی که باز بر رخ دلدار کردهایم
دانستهایم سختی این راه دور را
خود را ز هرچه هست سبکبار کردهایم
نتوان گره بر رشته ما یافتن چو موج
قطع نظر ز گوهر شهوار کردهایم
منظور ما چو لاله نبوده است غیر داغ
چشمی اگر سیاه به گلزار کردهایم
چون شمع بود از پی پروانه نجات
دستی اگر بلند شب تار کردهایم
بیحاصلی نگر که ز کردار دلپذیر
صائب چو خامه صلح به گفتار کردهایم
صلح از فلک به دیده بیدار کردهایم
رو در صفا و پشت به زنگار کردهایم
جان را ز قید جسم سبکبار کردهایم
دامن خلاص ازین ته دیوار کردهایم
زیبا و زشت در نظر ما یکی شده است
تا خویش را چو آینه هموار کردهایم
بر خود نچیدهایم بساطی ز شید و زرق
ترک ردا و جبه و دستار کردهایم
طفلان به شوق ما همه صحرا گرفتهاند
ما راه عشق را ره بازار کردهایم
هموار گشته است به ما سنگلاخ دهر
تا روی خود ز خلق به دیوار کردهایم
انگشت اعتراض به حرفی نمینهیم
خود را خلاص ازین دهن مار کردهایم