ما شمع را به شهپر خود، سر گرفتهایم
دایم ز شیشه پنبه به لب برگرفتهایم
بر می خوریم با همه تلخی گشادهروی
سر مشق مشرب از خط ساغر گرفتهایم
خاموش کردهایم به نرمی حریف را
دایم به موم، روزن مجمر گرفتهایم
باری که سنگ سرمه کند کوه قاف را
از دوش آسمان و زمین برگرفتهایم
تسخیر کردهایم فلک را به نیمآه
نمرود را به پشه لاغر گرفتهایم
سرپنجه تصرف ما آهنین قباست
در آب تیغ ریشه چو جوهر گرفتهایم
در زیر چرخ خواب فراغت نمیکنیم
از راه سیل بستر خود برگرفتهایم
زان خط مشکفام که خون میچکد از او
آیینه چون محیط به عنبر گرفتهایم
دلسوزتر ز حسن گلوسوز یار نیست
ما چاشنی قند، مکرر گرفتهایم
آن زلف را به دانه دل صید کردهایم
سیمرغ را به دام کبوتر گرفتهایم
طوفان نوح سرد نسازد تنور ما
زین سان که ما ز آتش دل درگرفتهایم
نسبت به کوی دوست درست است عزم ما
از اضطراب دل ره دیگر گرفتهایم
از پیچ و تاب عشق که عمرش دراز باد
چون رشته جای در دل گوهر گرفتهایم
آن آتشی که جرأت پروانه داغ اوست
در زیر بال خود چو سمندر گرفتهایم
نتوان گرفت دل ز سر زلف، ورنه ما
برگ خزان رسیده ز صرصر گرفتهایم
از ما مجوی زینت ظاهر که چون صدف
ما اندرون خانه به گوهر گرفتهایم
صائب ز همزبانی عطار خوشزبان
منقار خود چو پسته به شکر گرفتهایم