صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۸۶

تا شد به داغ عشق هم آغوش سینه ام

صحرای محشری است سیه پوش سینه ام

درد ترا نکرده فراموش سینه ام

چون خم به زیر خاک زند جوش سینه ام

طوفان جلوه تو چو در دل گذر کند

دریا شود ز موجه آغوش سینه ام

از خون نوح آب خورد تیغ موجه اش

آن بحر را که ساخته خس پوش سینه ام

خورشید دیگر از بن هر موی من دمید

تا شد زداغ عشق قدح نوش سینه ام

آغوش صبح، زخمی اقبال من شده است

تیغ که را کشیده در آغوش سینه ام؟

چون بحر تا دلم صدف گوهر تو شد

هرگز نشد ز جوش تو خاموش سینه ام

آیینه ای است پیش رخ آفتاب حشر

زان خنده های صبح بناگوش سینه ام

چندین هزار حلقه منت کشیده است

از درد و داغ عشق تو در گوش سینه ام

گردیده همچو خانه زنبور در بهار

از نیش غمزه تو پر از نوش سینه ام

صحرای حشر داغ سیاهی فکنده ای است

تا شد ز داغ عشق سیه پوش سینه ام

عشق از هزار پرده مرا صاف کرده است

جامی شده است پر می سر جوش سینه ام

از داغهای تازه که فرش است هر طرف

صحرای محشری است سیه پوش سینه ام

صائب دگر چه کار کند آتش جگر

کز نه فلک گذشت به یک جوش سینه ام