صفای روی ترا از نقاب میبینم
به ماه مینگرم آفتاب میبینم
اگرچه از سر زلفش بریدهام عمری است
هنوز در رگ جان پیچ و تاب میبینم
غبار چهره خورشیدطلعتی فرش است
به هر زمین که به چشم پر آب میبینم
نژاد گوهر من از محیط یکتایی است
به یک نظر همه را چون حباب میبینم
کشیده دار عنان درازدستی را
که دور حسن تو پا در رکاب میبینم
دماغ خوردن دود چراغ نیست مرا
به روشنایی دل در کتاب میبینم
چو موی بر سر آتش نشسته مژگانم
ز بس که گرم در آن آفتاب میبینم
کجا روم که درین صیدگاه ناکامی
هزار دام ز موج سراب میبینم
رخ گشاده ز دل زنگ میبرد صائب
هلال عید به روی شراب میبینم