صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۱۵

به حرف و صوف ز لب مهر از چه بردارم

که پیش تیغ حوادث همین سپر دارم

درین ریاض من آن عندلیب دلگیرم

که در بهار سر خود به زیر پر دارم

سپهر مجمر و انجم سپند می گردد

اگر برون دهم آهی که در جگر دارم

مرا از زخم زبان نیست غم ز دل سیهی

چو خون مرده فراغت ز نیشتر دارم

میان اهل خرابات چون سفید شوم

که من ز بیخبریهای خود خبر دارم

اگر چه هر دو جهان را نثار او کردم

به پشت پای خجالت همان نظر دارم

کریم غافل از افتادگان نمی گردد

به پای خم چو سبو دست زیر سر دارم

ز تیغ راهزن از پیروی نمی ترسم

که من ز راهنما پیش رو سپر دارم

مگر ز گمشده خود خبر توانم یافت

هزار قافله اشک در سفر دارم

چنین که قافله عمر می رود به شتاب

کجاست فرصت آنم که توشه بردارم

ز بحر اگر چه ساحل رسیده ایم صائب

همان ملاحظه از موجه خطر دارم