صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۵۸

به که در پیش تو اظهار محبت نکنم

لب خود زخمی دندان ندامت نکنم

نگرفته است خراج از عدم آباد کسی

چون به یک بوسه ز لعل تو قناعت نکنم؟

آن غیورم که اگر شیشه به من کج نگرد

به قدح دست دراز از سر رغبت نکنم

دل بر این عمر سبکسیر نهادن غلط است

بر سر ریگ روان طرح عمارت نکنم

لب فرو بستنم از شکر نه از کفران است

شکر نعمت ز فراوانی نعمت نکنم

جان و دل زوست، چرا در قدمش نفشانم؟

چون به مال دگری جود و سخاوت نکنم؟

مشربم آب ز سرچشمه مینا خورده است

چون قدح سرکشی از خط اطاعت نکنم

شعله فطرت من نیست به از پرتو مهر

صائب از بهر چه با خاک قناعت نکنم؟