کجا مایل به هر دل گردد ابرویی که من دانم؟
که سر میپیچد از یوسف ترازویی که من دانم
شمارد موج دریای سراب از بینیازیها
سجود نه فلک را طاق ابرویی که من دانم
ز خاشاک جگر دوز علایق پاک میسازد
زمین سینه سینهها را آتشینرویی که من دانم
فلک را میکشد چون قمریان در حلقه فرمان
به گیسوی مسلسل سر و دلجویی که من دانم
کند هم سیر با تخت سلیمان در جهانگردی
ز شوخی شیشه دل را پریرویی که من دانم
به یک دیدن کند روشنتر از رخساره یوسف
چراغ دیده یعقوب را رویی که من دانم
جگرگاه زمین کان بدخشان زود میگردد
چنین گر تیغ راند دست و بازویی که من دانم
چو مغز پسته میگیرد به شکر تلخکامان را
به حرف شکرین لعل سخنگویی که من دانم
گذارد مهر بر لب سحرپردازان بابل را
ز مژگان سخنگو چشم جادویی که من دانم
ز حرف آرزوی خام میبندد به هر جنبش
زبان عاشقان را چین ابرویی که من دانم
به زودی حلقه بیرون در سازد سویدا را
ز حسن دلپذیر آن خال هندویی که من دانم
اگر در پرده شرم و حیا رویش نهان گردد
به فکر دور گردان میفتد بویی که من دانم
به فکر عندلیب بینوای ما کجا افتد؟
که گل از غنچه خسبان است در کویی که من دانم
مشو نومید اگر یک چند خون در دل کند چشمش
که خون را مشک میگرداند آهویی که من دانم
ز حیرت طوطیان آسمانی را خمش دارد
زبس نور و صفا، آیینهرویی که من دانم
اگر خون دو عالم را کند در شیشه بیدادش
پشیمانی نمیداند جفاجویی که من دانم
چرا سازم بیابان مرگ ناکامی دل خود را؟
نمیگردد به مجنونم رام، آهویی که من دانم
پریشان میکند مغز نسیم صبح را صائب
ز شوخیهای نکهت عنبرینمویی که من دانم