به ظاهر گرچه مهری بر لب خاموش خود دارم
حباب آسا محیطی در ته سرپوش خود دارم
ندارد اختیاری آسمان در سیر و دور خود
که این خمخانه را من بیقرار از جوش خود دارم
نمی آساید از مشق کشاکش رشته جانم
اگرچه بحر را چون موج در آغوش خود دارم
کنم با روی خندان تلخکامان را دهن شیرین
نیم زنبور تا از نیش پاس نوش خود دارم
کند دل هر نفس در کوچه ای جولان ز خود کامی
چه خونها در جگر زین طفل بازیگوش خود دارم
به قدر بیخودی چون می توان گل چیدن از ساقی
درین محفل چه افتاده است پاس هوش خود دارم
سراپا یک دهن خمیازه ام صائب از حیرانی
اگرچه ماه را چون هاله در آغوش خود دارم