صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۷۵

سرو چون با آن قد استاده می آید به چشم

سایه در زیر پا افتاده می آید به چشم

پرده جوهر بود آیینه های صیقلی

با وجود خط عذارش ساده می آید به چشم

در سر کوی تو خورشید از شفق هر صبح و شام

بسمل در خاک و خون افتاده می آید به چشم

دیده ای کز اشک خون آلود مالامال نیست

چون نگین دان نگین افتاده می آید به چشم

دارد از بی حاصلی در باطن خود صد گره

سرو در ظاهر اگر آزاده می آید به چشم

دیده هر کس که حیوان نیست در بحر وجود

کشتی از دست لنگر داده می آید به چشم

گرم جولانتر بود از سایه بال هما

دولت دنیا اگر استاده می آید به چشم

باده خون دل بود در دیده غم دیدگان

بیغمان را خون دل چون باده می آید به چشم

بس که گردون سیه دل تلخ رو افتاده است

صبح خندانش در نگشاده می آید به چشم

عزم صادق بی نیازست از دلیل ورهنما

سیل را در قطع ره کی جاده می آید به چشم

هرکه را صائب بلند افتاده جولان خیال

آسمان در پیش پا افتاده می آید به چشم