مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۲۹

رضیت بما قسم‌الله لی

و فوضت امری دلی خالقی

لقد احسن‌الله فیما مضی

کذالک یحسن فیما بقی

۳

ایا ساقی جان هر متقی

بگردان چو مردان، می راوقی

بخر جان و دلرا ز اندیشها

که بر جانها حاکم مطلقی

بهشت رخت گر تجلی کند

نه دوزخ بماند، نه در وی شقی

۶

اگر تو گریزی ز ما، سابقی

ور از تو گریزیم، تولا حقی

میان شب و روز فرقی نماند

چو ماهت نه غربیست، نی مشرقی

به صد لابه مخمور را می دهی

کی دیدست ساقی بدین مشفقی؟!

۹

شراب سخن بخش رقاص کن

که گردد کلوخ از تفش منطقی

چو حق گول جستست و قلب سلیم

دلا زیرکی می‌کنی؟ احمقی

ز فکرت دل و جان گر آرام داشت

چرا رفت در سکر و در موسقی؟!

۱۲

تو تنها چرایی اگر خوش خویی؟!

تو عذرا چرایی اگر وامقی؟!

جعل وش ز گل خویشتن در کشی

همان چرک می‌کش، بدان لایقی

همه خارکس دان، اگر پادشاست

بجز خار خار، و غم عاشقی

خمش کن، ببین حق را فتح باب

چهددر فکرت نکتهٔ مغلقی؟!