صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۳۱

گرچه در تعمیر جسمم غافل از دل نیستم

دست در گل دارم اما پای در گل نیستم

خط شناس جوهر آیینه دل نیستم

ورنه از راز نهان چرخ غافل نیستم

پیش انوار تجلی نعل من درآتش است

چون شرر پروانه هر شمع محفل نیستم

با اثر کاری ندارد اشک بی پروای من

تخم می افشانم در فکر حاصل نیستم

ماه نتواند به دام هاله آوردن مرا

پیش هر ناشسته رویی پای درگل نیستم

کشتی نوحم دل دریاست لنگر گاه من

چون کمند موج در انداز ساحل نیستم

گرچه از منزل برون ننهاده ام هرگز قدم

بی خبر ازراه و رسم هیچ منزل نیستم

با همه آزردگی از من کسی آزرده نیست

آهنین جانم ولیکن آهنین دل نیستم

در نمی آیم ز جا از روی گرم انجمن

چون سپند بی ادب نادیده محفل نیستم

پیچ و تاب فارغ البالی بلایی بوده است

جسته ام بیرون ز بند و بی سلاسل نیستم

وحشیان آرزو را سر به صحرا داده ام

همچو مجنون گوش برآوازمحمل نیستم

دامن مطلب به جستجو نمی آید به دست

ورنه من در قطع راه شوق کاهل نیستم

می زند موج شکستن پیکرم چون بوریا

در دبستان ریاضت فرد باطل نیستم

گرچه از زخم نمایان شاخ گل گردیده ام

همچنان از چشم زخم خار غافل نیستم

در بیابان طلب چون لشکر ریگ روان

می کنم قطع ره و در فکر منزل نیستم

گرچه صائب شسته ام از دل غبار آرزو

یک نفس بی آه و یک دم بی غم دل نیستم