صاف چون صبح است با عالم دل بیکینهام
میتوان رو دید از روشندلی در سینهام
از می روشن سیاهی آب حیوان میشود
نیست بر خاطر غباری از شب آدینهام
گر زنم مهر خموشی بر لب خود میشود
کشتی دریایی از آب گهر گنجینهام
داشت چون طوطی نهان در زنگ خودبینی مرا
تا نظر بستم ز خود بیزنگ شد آیینهام
نیستند ایمن ز چشم زخم روشن گوهران
دارد از جوهر زره زیر قبا آیینهام
فقر بر من از خسیسی چون گدایان پینه نیست
رقعه حاجت ندارد خرقه پشمینهام
تا سفیدی از سیاهی فرق کردم چون قلم
بود دایم مشرق زخم نمایان سینهام
یک قلم گر موج دریا دست یغمایی شود
صائب از گوهر نمیگردد تهی گنجینهام