گاهگاه از دیده عبرت با دنیا دیدهام
کی به این هنگامه از بهر تماشا دیدهام
چرخ تر دامن که باشد دعوی عصمت کند
آفتابش را در آغوش مسیحا دیدهام
پیش چشم من سواد شهر خون مردهای است
نقش خود چون لاله در دامان صحرا دیدهام
تیغ اگر از آسمان بر فرق من باریده است
خار در چشمم اگر هرگز به بالا دیدهام
در ته پیراهن هستی نگنجم چون حباب
قطره ناچیز خود را تا به دریا دیدهام
در کنار گل چو شبنم خار دارم زیر پا
روی گرمی تا از آن خورشیدسیما دیدهام
سنگ خواهد داد مزد سختجانیهای من
دیدهٔ نرمی که من از کارفرما دیدهام
نشئهٔ صهبای عشرت را نمیدانم که چیست
خوشهای از دور در دست ثریا دیدهام
نیست صائب هیچ کس در خردهبینی همچو من
صد سواد اعظم از خال سویدا دیدهام