گرچه از دریا به ظاهر چون گهر بگسستهام
از ره پنهان به آن روشنروان پیوستهام
در سرانجام جهان از بیدماغیهای من
میتوان دانست دل بر جای دیگر بستهام
چون شود مانع مرا از سیر زنجیر جنون
من که از بند فرنگ عقل بیرون جستهام
آشنا جویان عالم خویش را گم کردهاند
فارغم از آشنایان تا به خود پیوستهام
در شکست کشتی من موج خونخواری شده است
هر لب نانی که بر خوان فلک بشکستهام
گرچه عالم منتظم از فکر باریک من است
در نظر بیقدرتر از رشتهٔ گلدستهام
بگذرانم چون سلام آشنایی را ز خود
از دهان شیر پندارم مسلم جستهام
میشمارد عشق صائب از تنآسانان مرا
گرچه از درد طلب هرگز ز پا ننشستهام